سرم رو بالا نمیارم. فقط مسیر مستقیم خیابون رو ادامه میدم. خوب میدونم چی جلوی روی من هست. خوب میدونم واسه چی دارم این راه رو میرم ولی جرات نگاه کردن ندارم. قدمهام رو آروم آروم برمیدارم... ناگهان به جایی میرسم که جاده تموم میشه. اما نه.. انگار من تموم میشم! و تو آغاز میشی. و تو بی پایانی. سرم رو آروم بلند میکنم.
حس میکنم یه چیزی توی گلوی من نفس کشیدنم رو مشکل میکنه اما گویا تا به این لحظه به این خوبی نفس نکشیده ام! هوا پر از عطر بهشته. توان شکستن بغض پنهانی که توی چشمهام نمیذاره اشکهام سرازیر بشن رو ندارم. دستم رو روی سینه ام میگذارم و آروم میگم... سلام امام رضا!
امام رضا! آخرین باری که پیشت بودم یادته؟ یادته داشتم خداحافظی میکردم و خداحافظی نکردم؟! یادته بهت قول دادم که خوب بشم؟ من برگشتم. اما خوب نشدم. بد هم شدم. اصلا این کوله بار گناه و خطا و فراموشی رو پشتم میبینی!؟ میبینی چقدر آدم بدقولی هستم؟ میبینی چقدر از اون چیزی که تو دوست داری دورم؟ آره امام رضا... سلام.
امام رضا! نگاهم کن... ببین چقدر تشنه ام. خسته از این آوارگیم. از راه یقین دورم. خورشید هست و من کورم... آخه دلت راضی میشه امام رضا؟ امتحانم میکنی؟ خودت میدونی که شاگرد خوبی نیستم. میدونی که مردودم. پس چرا دعوام نمیکنی؟! باهام حرف بزن. اینجا بهشته و من مسافرم. واسه من یه نگاهت هم کافیه.
امام رضا! یادته اون شب توی صحن گوهرشاد؟ چشم به گنبد طلاییت دوختم و گفتم بگو که دست خالی برنمیگردم!؟ بگو که آبروم رو میخری؟ بگو که سفارش دعاهام رو پیش خدا میکنی؟ حالا من باز اینجام. سلام.
دیگه طاقت نمیارم. سرم میندازم پایین و اشکهام رو با گرد و غبار زمین حرم آشنا میکنم. کاش هرگز این لحظه آشنایی رو از یاد نبرم. کاش هرگز از این خواب بیدارم نشم. از خواب بهشت.
نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در چهارشنبه 85/9/15 و ساعت 12:47 عصر |
نظرات دیگران()