او فقط تپش های پاک قلب سپیدش را می خواهد و جریان نور آرامش در رگهای جوان روحش ! آن شب که در نقاشی هزار رنگ روزگار هر چه گوش کرد صدایی از دل صورتک های مردمان خسته بر نیامد.. آن شب و شب های دگر گذشت ... هر چه زمان در لابلای مه تردید میدود ... خورشید آرزوها به سمت غروب میل میکند ... افسار این تیزتک تاریخ در دست کیست ؟ که رد پایش را تنها آسمانیان میبینند ... کودکی میگفت این نور زلال که از روزنه سقف بازار به دستان پینه بسته مسگر ها خورشید هدیه می کند خداست ... اگر او...
نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در پنج شنبه 85/11/5 و ساعت 10:51 صبح |
نظرات دیگران()