هرکس در دلش، دانه خردلی از تعصّب باشد، خداوند او را روز قیامت با اعراب جاهلی برانگیزد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
پنج شنبه 03 اسفند 2: امروز

به نام همو که تنها یاری دهنده ماست

به نام  " الله " 

درحال تجربه حس بدی بودم که مرا به زیر می کشید .

احساس ناتوانی که کمتر با آن روبرو شده بودم ، بر من سایه افکنده بود و باعث می شد در خود سرخورده شوم .باورم از خود در حال دگرگونی بود .اعتماد به خود را داشتم از دست میدادم .احساس خوبی نبود و آن را با خودم حمل می کردم .

این نیرو جلوتر از من در حرکت بود و به هرسمتی می رفتم و اقدام به هرکاری می کردم ، به شدت خود نمایی می کرد و بر سر و روحم فرو می ریخت و موانع دیگری پیش پایم می گذاشت .

گویی که خود نیز تمایل به آن نیرو ی باز دارنده را داشتم و به سرعت جذب آن می شدم و آن را جذب می کردم .آری ، جذبشون می کردم و اسیرشون می شدم . داشت به سرعت منو تسخیر و به خودش مشغول میکرد .باید حرکتی می کردم و مانع از استقرارش در ذهن و باورم می شدم .

پس به مدد نام پروردگار  " من می توانم "  را تکرار کردم ،

" من می توانم " ، " من می توانم " ، " من می توانم " ، .............

با حیرت حس می کردم که آن نیرو منفی باشدت بیشتری در درونم به گردش در آمده .برای نجات خودش و گرفتن " داشته هایم " به هر حیله ای دست میزد و تلاش می کرد .

اما " من می توانم "  به مانند بارانی بر آن آتش نابود کننده تواناییها ، می بارید و خود در من مستقر می شد .استقراری به قیمت تمامی آنچه که " او  " درمن به ودیعه سپرده بود ،و من ملزم به حفظ آن " امانت الهی "  بودم و هستم .

              آری ، به کمک " او " و خواست شخصی ، " ما می توانیم  " .

" به مدد او ، ما می توانیم . "

" ما می توانیم "

 


نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در سه شنبه 85/9/14 و ساعت 10:34 عصر | نظرات دیگران()

رقص عشق

با معشوقم

 این خلاء چیست که تمامی ام را در بر گرفته ؟ اما چگونه خلآئیست که این چنین انباشته است ؟ آری مالامال از اشتیاق و شورم ، در شیداییم ، مبهوت ز حیرانیم ، در خود بیخودم ، مملو از اندوهم ، غرق در التهابم ، در ازدهام تنهایم ، مضطربم و ... و ... و گاهی هیچم ، حالاتم را دوست دارم ، زیرا به احساسم شکل می گیرد لحظاتم .

غرق در انتظارم ، اما که را انتظار میکشم  ؟

سوزش و لرزشهای قلبم از بهر چیست ؟  

داغه داغم و این حرارت  ز کجاست ؟

می چرخم و باز نمی ایستم  ، این چیست مرا می چرخاند ؟ چرخش خاک را دیده اید که به علت حضور باد سماع کرده ، بالا میروند و گردٍ شوق می پراکنند ؟ چونین چرخشی چون گردباد را می طلبم .

می رقصم اما نمی دانم ، این کیست مرا به رقص می خواند ؟ رقصیدن نی در نیستان را دیده اید که سر به سوی آسمان ، چگونه تاب می خورند و آوای خود  سر میدهند ؟ هر کدام ساز خود کوک کرده آواز ز دل می خوانند و این " اوست " که به تک تک نواها گوش میسپارد . و من نیز اینچنین در " هلهلهُ این شبها "و شبهای دگر  ، می خوانمش و می خواهمش .

به کدامین جهت رو کنم به سوی " تو " ؟

به " شوق دیدارت " ؛ سر به درون می برم که ، هیچم و هیچ !!!   بیرون را مینگرم باز نمی بینمت !!!   و .... و ....

" الهی "، این " تویی "  که پاسخ را دادی قبل از حس نیاز . جز " تو " چه کسی درمان می دهد قبل از آنکه دردی باشد ؟ جز " تو " که می تواند عشق بازی را با نادیده چنین رقم زند ؟ جز " تو "  که چونین رقص عشقی به پا میکند ؟ جز " تو " چه کسی می تواند عشق را طعمه عاشق گرداند و چونین شهدی در دام بکارد ؟ جز " تو " ؛ تصویر عشق را از عصاره عاشق و معشوق ، که تواندقلم زند ؟

این " تویی "  که در همه جا و همه کس گسترده ای ؛ این " تویی "  که در همه حالات بسط یافتی ؛ این " تویی "  که در همه هستی مستتری ؛  تنها و تنها " تو " ، " خدایا " ؛  " تو " را می خواهم و " تو " پاسخم داده ای .

آری خدایم ؛ این " تویی "  که چگونه دیدنت را به احساسم آموختی . این " تویی "  که بی تابییم داده ای و آهنگ شیداییم می نوازی ؛ این " تویی " که قلبم را هیزم عشقت قرار دادی . نبضم به عشق " تو "میزند . فقط " تو " ،

" فقط تو خدایم "


نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در سه شنبه 85/9/14 و ساعت 10:34 عصر | نظرات دیگران()

ای هستی بخش

سفر با باد

به نرمی خیال در آغوشم میگیرد که دل در درونم نلرزد ،

زیرا امانت "او"ست در این تن . 

میسپارم بیخودم را ، به اراده " هو " ، در دستانِ باد . 

من ز باد و باد از من مشتاقتر ،

به دورم می پیچد و به سفری در تصویر هستی میبردم .  

تابی خورده و شناور در وسعت دشتها میشویم ،

نگاه کنید !!! در گستردگیشان چه خمیده و شرمسارند ز وسعت "او" . 

به بلندا اوج می گیریم ،

ببینید !!! که چه خاشعانه به عظمت والایش می نگرند و در خضوع به خود میلرزند .

با شدّت به صخره ها برخورد میکنیم ،

وای !!! که چه نرم از هم شکافته میشوند در مقابل استواری " او" . 

در انبوه ابرها غوطه میخوریم  ،

ای وای من !!! که همه اشک شده میبارند در مقابل نرمش " هو " .

می غرد و به اعماق اقیانوسها فرو میبردم  ،

اما نگاه کن !!! آنجا نیز چه خجلت زده ز عمق نگاه "اویند" .

می خروشد و به بیکران کهکشان راهی میشویم ،

آخ !!! که اینجا نیز گمگشته در بیکرانگیِ "هویند" .

در سیاهی اسرار پا می نهیم که باز ؛ چه بگویم ؟!!!

خاکستری می نمایند در مقابل ظلمات اسرارِ نگاه " او "

....

مست ز حضور " رّب" ،

باد نعره زنان تازیانه برخود میزند ،

می درد پیکره اش و

به نرمی رویا بر زمینم می نهد .

با حیرت ز سفر ،

ایستاده ام !!!

نظر به کرنش باد می کنم !!!

که بر سطح زمین آرمیده و چه آماده به فرمان است ؛

و در اندیشه ام که :

این عظمت هستی ، ودیعه "او"ست در من ؟؟؟ !!! 

و آیا لایق این امانت والا هستم ؟؟؟ !!! 

این منم خلیفه "او"در روی زمین ؟؟؟ !!!

 


نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در سه شنبه 85/9/14 و ساعت 10:34 عصر | نظرات دیگران()

اعتراف سخت

با همـه بـی نیـازی از دنیـا

برده ی یک وجودِ جاویـدم

آسـمانم پر از سـتاره ، ولی

 

من فقط یک شهاب را دیدم

 

او چـه زود از تمامِ من رد شد

کـه هـمـیشـه بـرایِ او دیـرم

سایه هائی که شکلِ خاطره هاست

 

بـاز افـتـاده رویِ تقــدیـرم

  

ظـاهـرَن یک عروسـکِ نـازم

طرحِ لبخـندِ من تمـاشائیست

پشـتِ ایـن خـطِ قـرمزِ زیـبا

قصـه ی غصـه هایِ پنهانیست

 

می سپـارم به بـازیِ گـریه

تیـلـه ی رنگـیِ نگـاهم را

غـایبِ تا همیشه حاضرِ من

بُرده همواره اشک و آهم را

 

جـمـلاتی عجیب می گویـم

همه یک شعرِ تازه می خوانند

اعـترافم به عشق آسان نیست

از من و دردِ من چه می دانند

 

خـیره ام تا نهایـتِ ممـکن

بـه همـان آسمـانِ رویائی

کاش می شد کنارِ او باشم

     مـرگ بر قیـد و بندِ دنیائی


نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در سه شنبه 85/9/14 و ساعت 10:10 عصر | نظرات دیگران()

اعتراف سخت

با همـه بـی نیـازی از دنیـا

برده ی یک وجودِ جاویـدم

آسـمانم پر از سـتاره ، ولی

 

من فقط یک شهاب را دیدم

 

او چـه زود از تمامِ من رد شد

کـه هـمـیشـه بـرایِ او دیـرم

سایه هائی که شکلِ خاطره هاست

 

بـاز افـتـاده رویِ تقــدیـرم

  

ظـاهـرَن یک عروسـکِ نـازم

طرحِ لبخـندِ من تمـاشائیست

پشـتِ ایـن خـطِ قـرمزِ زیـبا

قصـه ی غصـه هایِ پنهانیست

 

می سپـارم به بـازیِ گـریه

تیـلـه ی رنگـیِ نگـاهم را

غـایبِ تا همیشه حاضرِ من

بُرده همواره اشک و آهم را

 

جـمـلاتی عجیب می گویـم

همه یک شعرِ تازه می خوانند

اعـترافم به عشق آسان نیست

از من و دردِ من چه می دانند

 

خـیره ام تا نهایـتِ ممـکن

بـه همـان آسمـانِ رویائی

کاش می شد کنارِ او باشم

     مـرگ بر قیـد و بندِ دنیائی


نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در سه شنبه 85/9/14 و ساعت 10:9 عصر | نظرات دیگران()

فـراری ....

از تو کجـا گـریـزم ؟  ای قـرقـیِ شـکاری

ای آشِـنـاتـر از درد ، مـعـنایِ بـی قـراری

ای سـبـزیِ گذشـته ، ای زردیِ پس از این

خاکستری تر از بغض ، بر لب همیشه جاری

نامت شروعِ عشق است ، سر چشمه ی ترانه

من تشـنه کامِ‌ دل تنگ ، تو برکـه ی بهاری

از جنـگـلِ وجـودم ، آشفتـه رد شـدی و

هر شاخـه ی شکسته ، از توست یادگاری

باقـی تر از تنفس ، یاغـی تـر از هـوائـی

زنـدانیِ دلـم باش ، ای خواهـشِ فـراری

تو مـوجِ سرکشـی و من ساحلم ، بکـوبم

هر ضربه ات در آغوش ، جادویِ ماندگاری

مرگ است آخرِ من ، قاتل چـرا تـو باشی

با جمله ای نفس گیر ، که :          

                                     دوستـم نداری


نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در سه شنبه 85/9/14 و ساعت 10:8 عصر | نظرات دیگران()

آرامم !

هم جنس ِ نگاهت ?

هم رنگ ِ دستهایت !

گاه سرخ و گاه گاهی سبز ...

مهم نیست که شانه هایت پوشالی ست و

آغوشت خیال ...

دستهایت اینجاست !

نگاهت ?

صدایت

خنده ات !

دیگر چه میخواهم ؟

هیچ !!

دستهایت را در دستهایم جا گذاشته ای !

نگاهت را در نگاهم ?

و خیالت را در خیالم ...  و من ?

آرامم !

آرامتر از همیشه .

                                                          ??. ساقی


نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در سه شنبه 85/9/14 و ساعت 12:47 صبح | نظرات دیگران()

گوش کن ... صدای گامهای گریه می آید !

به گمانم تو دوباره آمدی ? کنار پنجره شعری نوشتی و رفتی !!

کسی چه می داند ؟!

شاید تو هم مثل ِ من ? اسیر پرسه های بی انتها

در کوچه پس کوچه های دلتنگی شده ای !

دیگر نمی دانم که باید تو را ? با کدامین زبان فریاد کنم ؟

من و تو ?

قرار است در کدام پس کوچه ی شب ? « ما » شویم وقتی

تمام ِ کوچه ها به غربت ختم می شوند ؟

امشب ? در پس کوچه ی « سلام »

دلواپسی بود که جای تو ? هم پرسه ام شد !

هی من از عشق و وفایت می خواندم ?

هی او وصله ی عشق ِ ممنوع را به من می چسباند !

از حق نگذریم ? خیلی سعی میکرد حرمت ِ نگاه ِ عاشقم را داشته باشد اما ...

دلش طاقت نیاورد و آخر گفت : « تو دیگر باز نمیگردی ! »

تو را به حرمت ِ پاییز قسم ? بگو ... راست می گفت !!؟!!!

اگر او بار ِ دگر می آمد ...

                                                                  ??. ساقی


نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در سه شنبه 85/9/14 و ساعت 12:47 صبح | نظرات دیگران()

زیر سایه ی دل همه ی آدم های سیاه دل این شهر یکی داره محو می شه...!

تو ی همین غبار ها زیر پای همه ی ان هایی که دلشون از جنس سنگه...!

 که یک نفر اون یک نفر دیگه را از همه سنگدل تر می دونه...!

می دونه که این شهر را غم و بی کسی گرفته...!

همه می گن تو تهران که خیلی ادمه...!

 اره هست اما اون یک نفر همون ادمی نیست که ان یکی می خواسته...!

 توی دل همه ی این ادم ها فاصله ها به  اندازه خیابان های شهرشون هم بیشتره...!

البته که ان یک نفر می تونه صد بار نفس بکشه  ...!

می توانه صد سا عت از زندگیش را تو ترافیک باشه...!

 می دونه که داره محو می شه...!

اما می توانه این ها را تحمل کنه...!

 به شرطی که اون یک نفر که دلش از سنگه .. در  کنارش باشه  ..!

پ ن: قایم موشکم هم تموم شد تا کی میخوای چشم بگذاری ...؟


نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در سه شنبه 85/9/14 و ساعت 12:43 صبح | نظرات دیگران()

من در راه تاریکی به مسافرت پرداخته ام که پایانش را نمی شناسم

و هیچ روانشناسی در این صحرای بی پایان ظلمت بار جز فکر تو وجود ندارد

من تو را با تمام ذرات وجود خود می پرستم و دوستت دارم

 و در این دوری و غربت پیش از تحمل یک بشر زنده رنج می برم

                               محتاج توام

     حالا میدانم که تنها با تو معنای حقیقی عشق را می فهمم

 


نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در سه شنبه 85/9/14 و ساعت 12:35 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
فهرست موضوعی یادداشت ها

بالا

بالا